فصل بیست وسوم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 30
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1969
بازدید ماه : 21949
بازدید سال : 40357
بازدید کلی : 273164

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 19 شهريور 1390
نظرات

 - لیلا...بیا تو.
صدایش بلند شد:مگه نمیاي خرید؟
خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه هاي زرتشت مثل اداره ها نیستن
که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردي میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه
کنن.بیا تو.
لحظه اي بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:
- خوب چه خبرا،خانم مجد؟
مادرم با ظرافت سري تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم
چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم,واي به حال اون بیچاره
ها!
لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل
عروس میگن بیچاره خانواده داماد.
مادرم با حالتی نمایشی دستش را روي گونه زد:
- واي،خدا مرگم بده,راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.
به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.
بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسري اش را درآورد و روي
صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت:
- خوب چه خبر؟روي تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخواي؟
خندید:خوب معلومه،از حسین.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.
لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟!اصلا باورم نمیشه تو بخواي با یک چنین آدمی
زندگی کنی!
عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوري هستم؟
- تو هیچ طوري نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق
داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردي،بعدا باید بري زیر چادر،می
تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت هاي مختلف می گیرن
،بعدا باید بري تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاري کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک
جانباز...با چادر و حتی روبنده،دایم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و
زاري,عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو
عمرت نکردي!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه
چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخواي بري با یک آدم با اون طرز فکر
زندگی کنی...؟ « همه چیز خوب و عالیه »
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلماً بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما
حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام
آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمی کنن می ترسیم،بدمون میاد.البته
کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه

چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهاي خشکه مقدس ،دویدن جلو
و سینه هاشون رو براي امثال ما سپر کردن.سواي همه تفاوت هاي فکري و عملی مون،ما همه
هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر
فداکاري!ولی چیزي که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز
تفکر و راه و روشی جلوي اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن
گرفتن.هیچ فکر کردي اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین
کارشون غارت و چپاول خانه هاي امثال من وتو و تجاوز به دختران و زنانی مثل من و تو
بود.حالا چه دزدي ها و غارت هاي بزرگتر و چه فجایع بیشتري پیش می آمد،بماند!حالا این
آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که
با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره
ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا
تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون
اینکه کاري از دست ماها،مفت خورهاي پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه اي
هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور
چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا
بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و
نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزي که اینها از دست
دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه هاي گریان است.همین خود تو که قبل از
کنکور سینه میزدي که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که
همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول
میشن.حاضري به جاي حسین باشی؟ حاضر بودي به جاي حسین ،سرفه کنی و خون بالا
بیاري؟حاضري توي پات پلاتین کار بزارن؟حاضري دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضري از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوي محرك به حال مرگ بیفت و
هوا براي نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضري؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده اي مخصوصا این فاصله رو بوجود
آوردن،تا یک عده از آدم ها توسط عده اي دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه
که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و
برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سري قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما
داستان بزبز قندي و کدوي قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل
ما یک جور غذا براي صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزي و ته چین مرغ
چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده
صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم
فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش
تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندي کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم
آوردم و از روي دلسوزي دنبالش افتادم,نه!مثل یک جریان عادي که بین همه دخترها و پسرها
بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره
است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهاي ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده
بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوري فکر نمی کردم.حرفهات
منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و
حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!

آن روز،بعد از کلی پیاده روي و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست
پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزي رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدي و انتخاب
محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردي،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزس خریدي؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهاي سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم
بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده
بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب
است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صداي خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه اي سکوت شد و بعد صداي حسین که از شدت شادي می لرزید:
- مهتاب!براین مژده گر جان فشانم رواست!کجایی تو؟می خواي منو بکشی؟
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1269
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود